در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه



حسن موقع خواستگاری حرف‌هایی می‌زد که برایم دلنشین بود. باهاشان غریبگی نمی‌کردم. شاید خودم هم اگر جای آن بودم، همین جور صحبت می‌کردم. زندگی‌ای که حسن می‌خواست بسازد، اگرچه سختی‌های خودش را داشت، امه من انگار روی یک موج سوار شده بودم که هدایتش دست حسن بود و من اختیاری نداشتم. با حرف‌هایش من هم جرأت پیدا می‌کردم. تأییدش می‌کردم و دنبالش کشیده می‌شدم. کتاب “رضوان‌خواه به روایت همسر شهید” سرشار از امواج گاه ساده و گاه پیچیده‌ی زندگی است؛ اما با روایتی ساده‌تر. اما در این روایت آنچه مهم است، همراهی و هم‌دلی دو موج سوار آن است.

این داستان درباره‌ی کسی است که در کودکی، شوخ و شر و شور بود. لباس‌ها و کلاه پدر را می‌پوشید، عینک او را به چشم می‌زد و ادای بزرگ‌ترها را درمی‌آورد. تا سال دوم هنرستان فنی، رشته‌ی راه و ساختمان خوانده بود، جنگ که شروع شد، درس را رها کرد و راهی جبهه شد. خیلی زود هم ازدواج کرد، هجده ساله بود و انتخابش «مهین پورسرپرست» بود؛

کسی که پانزدهمین جلد از مجموعه کتاب‌های «نیمه‌ی پنهان ماه» از زبان او روایت می‌شود. او روایتگر زندگی کوتاه چهار ساله با شهید «حسن رضوان‌خواه» است و پسرش «کمیل»؛ نویسنده‌ی این روایت.

 در این کتاب مادر و پسر، دست به دست هم داده‌اند تا از شهید رضوان‌خواه بگویند. در مقدمه کتاب هم، دختر از پدرش می‌گوید: «دیشب کنار مزار بابا نشسته بودم و باهاش حرف می‌زدم. انگار او هم از توی عکسش زل زده باشد به من و حرف‌هایم را گوش بدهد. به‌ش می‌گفتم: «بابا می‌خوام نظرت رو درباره‌ی ازدواجم بدونم. دوست دارم کسی رو انتخاب کنم که تو هم تأییدش کرده باشی...» یک دفعه دیدم خود بابا روی موتورش نشسته و دارد می‌آید توی حیاط مسجد، ترک موتورش هم یکی را سوار کرده. دقت نکردم کی بود؛ فقط زل زده بودم به خود بابا...»

پورسرپرست، در «رضوان‌خواه به روایت همسر شهید»، پس از اشاره‌ای گذرا به زندگی‌اش قبل از ازدواج، از روز خواستگاری‌اش می‌گوید: «خواست زیر چشمی نگاهی به خاله بیندازد که سمت چپش گوشه‌ی اتاق نشسته بود، اما یادش آمد که خاله رفته بیرون و از همان اول تنهایش گذاشته. این جا دیگر باید خودش تنها تصمیم می‌گرفت. خودش بود و یک زندگی و مردی که جلویش نشسته بود.» اما او در این زمان که در انتخاب تنها مانده بود، تصمیمش را گرفت: «چه شجاعتی به خرج داده بود که توانسته بود همان‌جا جوابش را به مرد بدهد. به خودش گفت «چه رویی داری دختر!» و توی دلش خندید. گفته بود من تا آخرش هستم و سختی‌هایش را تحمل می‌کنم. چه حرف‌ها! چی شده که این قدر شجاع شده‌ای! کی کنارت نشسته مگه؟» گفته بود: «تا آخرش هستم» و تا آخر در کنار همسرش ماند. گفته بود: «سختی‌هایش را تحمل می‌کنم» و به گفته‌اش عمل کرد، سختی‌ها را نه چندان آسان، اما تاب آورد.

«رضوان‌خواه»، به روایت همسر شهید، تصویرگر یک زندگی کوتاه است، زندگی «مهین پورسرپرست» و «شهید حسن رضوان‌خواه». 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی