در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اسمال زاغول» ثبت شده است

اسماعیل

۰۵
شهریور


اسماعیل؛ رمانی است که در جنوب شهر و زیر خط راه آهن شکل می گیرد. با قهوه خانه ای که از اتفاقات جدانشدنی از منطقه جنوب شهر است. اسماعیل رمانی است در باره انقلاب که بر شخصیتی به نام اسماعلیل متکی است. جوانی محجوب و ساده دل اما حساس نسبت به شرایطی که رژیم پهلوی بر او و مردم جنوب شهر تحمیل کرده. اسماعیل پسری است با چشمانی آبی که پس از دیپلم گرفتن، کارمند بانک صادرات می شود. بانک صادراتی که گفته می شود موسس و مالکش از بهایی ها و وابسته گان رژیم پهلوی است. اسماعیل درکش و قوسی متوجه می شود که در جایی که کار می کند، پسند دینش نیست؛ پس، به همه خوشی ها و آینده و یک زندگی آرام و نسبتا برخوردار از مادیات پشت می کند و از کار دست می کشد. اینها همه در شرایطی است که عاشق هم شده و در دلش غوغایی از یک توفان جوانی به پاست. و …
این رمان که در سال ۸۶ چاپ اولش به بازار کتاب روانه شد، حاصل دهها سال شاگردی امیرخان در مکتب بزرگان ادبیات روسیه است؛ مردانی چون تولستوی (که امیرخان به دلیل مذهبی بودن تولستوی به طنز می گفت حاج آقا تولستوی)، شولوخوف، گوگول، چخوف، چنگیز آیتماتوف و دیگران. فردی چنان که خودش می گفت دو بار جنگ وصلح را خوانده بود و با او قدم ها زده بود؛ چه در خیاباهای مسکو و درکاخ های روسیه یا در خیابان های اطراف مسجد جوادالائمه علیه السلام و پشت بام این مسجد و شب های دوشبنه. امیرخان فردی بارها حاج آقا تولستوی را به مهمانی جلسات قصه اش آورده بود و بارها با یک پسر ده یازده ساله در اتاق محل کارش به همراه چخوف “کش بازی” کرده بود! بارها داستان های کوتاه چخوف را به شاگردانش رسانده بود و بارها همراه آیتماتوف به صحراهای قرقیزستان سفر کرده و همراه سربازان در “رویاهای ماده گرگ” به شکار آهوها رفته بود. او شاگرد مکتب رئالیسم بود و شیفته وصف طبیعت ناب؛ به همین دلیل است که وقتی رمان اسماعیل خلق شد، معلوم بود که کرسی توصیف را در داستان ایران به نام خود زده است و هنگامی که گرگسالی آمد، یقین شد که چنین است و دیگر نمی توان منکر شد امیرخان فردی، موسس جایزه ادبی شهید غنی پور و پدر مهربان بچه های مسجد، صاحب کرسی توصیف در ادبیات داستانی ایران است و بس. اسماعیل این طور شروع می شود: «موهای علی خالدار، هم صاف بود و هم مشکی، از دور برق می زد، انگار که گاو لیسیده باشد.»


  • عامو مرتضی